به گزارش پایگاه تحلیلی خبری دهاقان نا، هر چند لحظههای حیات انسان پر از خاطرات تلخ و شیرین بوده و هست ولی خاطرات دوران اسارت نه تنها فراموشنشدنی است بلكه امید است با به ثبت رسیدن این خاطرات در قلب تاریخ، به نوجوانان و نسلهای آینده منتقل شود و در اختیار آنان قرار گیرد تا بدینوسیله به آنهایی كه چشم طمع به این ملت و كشور عزیزمان داشته و دارند بفهمانیم كه این انقلاب شكوهمند و هشت سال دفاع مقدس با رشادتها و ایثارگریهای فرزندان این مرز و بوم و با خون پاك شهیدان به ثمر رسیده و مطمئن باشند كه هدف ما استقلال و تمامیت ارضی و كلمه مقدس جمهوری اسلامی است كه تا رسیدن به هدف اصلی و نهایی یعنی ظهور حضرت مهدی موعود (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به رهبری مقام عظمای ولایت حضرت آیتاللهالعظمی امام خامنهای و با استعانت از پروردگار یكتا ادامه خواهد داشت.
پای خاطرات ماشاءاله عسگری زاده جانباز و آزاده هشت سال دفاع مقدس می نشینیم و از او از خاطراتش برایمان می گوید:
ترس از اسیر شدن
در جبهه معروف بودم به اینكه همیشه میگویم حاضرم مجروح شوم و شهید بشوم اما هرگز حاضر به اسیر شدن نیستم چون كه خیلی از اسارت میترسیدم.
همه میدانستند كه ماشاالله از اسارت بیش از مجروح شدن و شهادت میترسد. شب قبل از عملیات در خواب دیده بودم كه شهید جمال محمدی جارو به دست صحن حرم امام حسین (علیهالسلام) را تمیز میکند.
از او پرسیدم جمال چه کار میکنی؟! در جوابم گفت: دارم اینجا را برای شما و دیگر رزمندگان آماده میکنم.
آن موقع شوری عجیب درونم را فرا گرفته بود. فكر میکردم منظور جمال پیوستن به آنها و دستیابی به مقام شهادت است. همه از شادی و شور درونم میپرسیدند اما چیزی نمیگفتم؛ اما آن لحظه در كانال فهمیدم منظور جمال شهادت نبوده است.
لحظه تسلیم و اسارت
در آن كانال معاون گروهان دوم و اكبر طاهریان و غلام عباس یوسف پور و محمدجواد هاشم زاده و تعدادی دیگر با تنی مجروح و زخمی باقیمانده بودند
معاون گروهان دوم گفت: بچهها اینجا دیگر جنگیدن شرعاً درست نیست و خودكشی محسوب میشود. باید تسلیم شویم.
و حال ماشاالله كه همیشه میگفت: حاضرم مجروح و شهید بشوم ولی هرگز اسیر نشوم باید خود را تسلیم میکرد و اسارت را میپذیرفت.
ساعت 12 ظهر بود فانوسقه و مهمات و اسلحه خود را انداختیم تا تسلیم شویم تیربار گیرینف بر سرمان میبارید همگی شهادتین را گفتیم.
آن زمان رژیم بعث عراق در قسمت خط مقدم از گروهی که شیعه بودند، استفاده میکرد. تا اینكه ناگهان یكی از آنان به تیربارچی گرینف دستور توقف داد و فریاد زد: هزولی مسلم «اینها مسلمان هستند. از داخل كانال به سمت جای تانكی كه نزدیكمان بود حركت كردیم و در آنجا تسلیم شدیم دورتادورمان را سربازان عراقی گرفته بودند با نزدیك شدن آنها ضرب و شتمها شروع شد.
شكنجه روحی و روانی با نمایش گذاشتن فیلمهای مبتذل تلویزیون
یكی از وسیلههایی كه با آن اسیران را شكنجه روحی و روانی میدادند نصب تلویزیونهای 21 اینچ در داخل هر آسایشگاه و پخش شبکههای مبتذل رقص و آهنگ تلویزیون عراق بود.
آن زمان حاجآقا ابوترابی (رهبر اسرا در اردوگاههای موصل) با دیدن این مسئله اینچنین فتوا دادند: اول هر حرامی حرام و آخر هر حرامی، حرام است و نگاه به تلویزیون حرام است. ازاینرو بچهها انزجار شدیدی نسبت به تلویزیون داشتند به گونهای كه یکبار همه تلویزیونها را با ریختن آب در داخلشان سوزاندند و وقتی تلویزیونها را برای تعمیرات به بغداد فرستاده بودند متوجه این عمل شده بودند به همین دلیل حقوق ماهیانه صلیب سرخ بچهها (كه حدود یك دینار و نیم) میشد چند ماه قطع شد و تلویزیونها دوباره نصب و راهاندازی شدند.
از آن پس اسرا دنبال راه دیگری بودند و سرانجام تصمیم گرفتم یك آینه را به یكی از اسیران بدهیم تا كنار پنجره بایستد و از آینه متوجه رفتوآمد سربازان شود بهاینترتیب كه اگر میگفت سربازها نیستند روی تلویزیونها را پتو میانداختیم و وقتی متوجه آمدنشان میشدیمپتوها را بر میداشتیم.
نامهها سانسور میشد و یا دروغ بود
یكی از راههای شكنجه روانی و روحی حزب بعث عراق در اردوگاه استخدام و بهکارگیری منافقین پناهنده ایرانی در سانسور خانهها و نوشتن نامههای دروغین و سانسور كردن نامههای رسیده برای اسیران و بعد از آن تحویل به نیروهای صلیب سرخ جهت تحویل دادن به اسرا بود.
انواع شکنجههای دوران اسارت
سربازان عراقی از انواع مدلها برای شكنجه اسیران استفاده میکردند به گونهای كه بعضی از آن شکنجهها حتی مشاهدهاش روی روان انسان تأثیر میگذاشت وقتی كه با بلوك بر سر اسیری میزدند و مغز سرش را تکهتکه و یا وقتی كه در سرمای زمستان پنكه روشن میکردند و در گرمای تابستان پنجرهها را میبستند تا از شدت گرما و سرما بچهها تلف شوند.
وقتی در سرمای زمستان بچهها را مجبور میکردند در لجن بغلتند و بعد از آن شیشه بر روی كمرهایشان خورد میکردند و سربازان بعثی روی كمرهایشان رژه میرفتند.
آنگونه كه بچه شب را نمیتوانستند صاف بخوابند و تا صبح بر روی پهلو و با ناله دردناك شب را سپری میکردند و همچنین وصل شوك برقی به لالههای گوش اسیران یكی از وحشتناکترین شکنجهها بود كه منجر به فراموشی و بیمار روانی شدن اسیران میگردید.
اتو و ناخن كشیدن و خوراندن تاید و صابون، سوزاندن بدن با سیگار و آویز كردن اسیران به سقف و پنكه و زدن سیلی با دمپایی از دیگر شکنجههای رایج در اردوگاههای اسارت بود.
بیتالمال در اسارت
جمعآوری بیتالمال در دوران اسارت این گونه بود كه بچههاهر ماه نیم دینار از یك ونیم دینار ماهیانه خود را بهعنوان بیتالمال به مسئول ارشد آسایشگاه تحویل میدادند.
مسئول ارشد آسایشگاه نیز پس از جمعآوری وجوه با سربازان عراقی هماهنگی میکرد تا موقع رفتن به شهر وجوه را تحویل گرفته و شیر خشكو شكر و تیغ وکش و… بخرند.
این عمل بدین خاطر بود كه گاهی اوقات بعضی از اسرا دچار بیماریهایی چون سرماخوردگی واسهال خونی… میشدند و نمیتوانستند غذای اردوگاه را بخورند به همین دلیل برایشان با آن مواد شیر و ماست مهیا میکردیم؛و با رسیدگی به آنها حالشان بهبود مییافت.
تفسیر سوره حضرت یوسف بهصورت سریال
یكی از اقدامات فرهنگی دینی حاجآقا جمشیدی در آسایشگاه 3، اردوگاه موصل 3 تفسیر سورههای قرآن به شكلسریالبود. به خاطر دارم به مدت دو ماه سورهی حضرت یوسف ر ا بهصورت سریال برای بچهها تفسیر كردند.
ایشان شبها تفسیر سوره یوسف را برای یکی از بچهها میگفتند و او هم مطالب و تفاسیر را مینوشت و پس فردای آن روز مسئولین فرهنگی آسایشگاهها را در یکیک مخفیانه دور از چشم سربازان جمع میکرد و مطالب و تفسیرهای نوشتهشده را برایشان بازگو میکرد و آنها هم مینوشتند و شب هر کدام از آن بچهها برای دیگر هم آسایشگاهیانشان مطالب را بیان و قرائت میکردند.
حاجآقا جمشیدی موقع آزادی بیان كردند كه نزدیك به هزار سخنرانی بدون منبع طی 8 سال اسارت برای اسرا داشتهاند.
دفاع از ارزشها
یك بار شخصی به نام (ضابط یونس) از افسرهای عراقی جهت شستشوی مغزی بچههای اسیر ایرانی به اردوگاه موصل آمده بود.
ضابط یونس در آغاز فعالیت خود یك سری مقالههای توهینآمیز علیه نظام جمهوری اسلامی ایران و امام خمینی(ره) نوشته و بر درودیوار زده بود.
اسرا با دیدن این صحنه بهعنوان اعتراض تصمیم گرفتند تحصن كنند با به صدا در آمدن سوت اول آمار (به معنای ایستادن در هر جایی كه هستند) همه در جاهایشان ایستادند بعد از سوت دوم به معنای حركت كردن و سوت سوم به معنای در صفهای پنجتایی و نشستن روی پنجه پای به صدا در آمد و همه در حیات اردوگاه حاضر شدند.
آن زمان سر شماری و آمار روزی سه بار صورت میگرفت و در هر بار آمارگیری افسر عراقی با زدن كابل بر سر بچهها آنها را میشمرد: واحد، ثانی، ثلاثه، اربعه و….
و گاهی اوقات برای شكنجه و آزار اسرا تا آخر میشمردند و بهدروغ میگفتند اشتباه شده و مجدداً شروع به شمارش و ضربه زدن به سر اسرا میکردند.
آن روز بعد از آمار گرفتن از دسته اول افسر عراقی به سرباز گفت: تبوهم (داخلشون كن) اما كسی از جایش بلند نشد. صف دوم و سوم نیز با این كه برای رفتن به داخل با كابل مورد ضرب و شتم قرار میگرفتند از جایشان تكان نخوردند.
فرمانده اردوگاه جلو آمد و پرسید: چرا داخل نمیشوید؟!
جواب دادیم: شما به ما اهانت کردهاید و تا زمانی كه آثار اهانت خودتان را پاك و از بین نبرید از جایمان حركت نمیکنیم.
فرمانده عراقی گفت: كدام اهانت؟!
بچهها با دست مقاله را نشانش دادند.
فرمانده فریاد زد چه كسی این كار را كرده؟!
گفتیم: ضابط یونس.
ضابط یونس احضار شد اما در مقابل فرمانده اظهار بیاطلاعی نمود.
فرمانده اردوگاه از آن جایی كه از درگیری اسرا شدید میترسید و وظیفهاش ایجاد و تأمین آرامش در محوطه اردوگاه، بین اسرا بود گفت: شما بروید داخل ما این مقالهها را از دیوار بر میداریم.
اسرا قبول نكردند و گفتند: تا زمانی كه بر ندارید ما داخل نمیرویم. تحصن بچهها تا قدری به طول انجامید كه فرمانده دستور داد جلوی اسرا آن تراکتها از دیوار محو شوند و بعد از آن اسرا وارد آسایشگاه شدند.
صدای گریههایش به عرش میرسید
به یاد دارم یكی از برادران همیشه در گوشهای مشغول به عبادت بود. وقتی نماز میخواند از یك ساعت قبل از اذان تا یك ساعت بعد از اقامه نماز در سجده بود و فقط اشك میریخت.
چنان گریه و زاری میکرد كه صدایش به عرش میرسید گاهی بچهها از شدت صدای گریههایش پتویی روی سرش میانداختند تا حد اقل از صدای گریهاش اذیت نشوند. هر چه به او میگفتند گریه نكن، آخر كور میشوی اهمیتی نمیداد و عاشقانه در فراقیار حقیقیاش میسوخت و این قبیل حالات عارفانه در وجود بسیاری از اسرا موج میزد.
دستاوردهای اسارت
دوران اسارت برای اسرا دستاوردهای بسیاری داشت كه مهمترین و بزرگترین آن صبر و تحمل و استقامت در مقابل آزار و اذیتهای دشمن بود.
تا آنجایی كه تا سر حد مرگ ایستادند و صبورانه تحمل كردند و سه نمونه صبر روایتشده در احادیث را یعنی صبر در مصیبت، صبر در معصیت و صبر در طاعت را عمل کرده بودند.
دستاورد دیگر قناعت بود آنجا كه به اندك لباس، برنج و خورشت برگ چغندر پر از شفته راضی بودند و خدا را شكر میکردند و استفاده كردن از حداقل امكانات و بها دادن به زمان و استفاده بهینه از آن از دیگر دستاوردهای دوران اسارت بود.
چه بسیاری از اسرا سالهای جوانی خود را زیر شکنجههای مختلف و دور از خانواده و عاری از عواطف و احساسات گذرانیدند.
و بیشتر وقت خود را به خواندن نمازهای قضا وگرفتن روزههای قضا و عبادت و كسب علم و دانش و آموختن و افزودن معلومات اختصاص داده بودند.
كربلا در اسارت
ساعت 4 بعدازظهر سال 1368 فرارسید یك گروه 400 نفری جهت اعزام به كربلا سوار اتوبوس شده و به سمت شهر موصل حركت كردیم.
از آنجا با تدابیر شدید امنیتی مواجه شدیم به گونهای كه سربازان كابل و گرز بهدست و مسلح در دو ردیف از اتوبوس تا درب قطار ایستاده بودند بلافاصله از اتوبوس پیاده و سریع سوار قطارهای قدیمی از رده خارجشده عراق شدیم وبه سمت بغداد حركت كردیم.
و دوباره از بغداد به سمت كربلا رفتیم.
از قبل هماهنگ شده بود و مسیر بینالحرمین از مردم و زائرین تخلیه شده بود و مردم در گوشهای از خیابان برای دیدن اسرا جمع شده بودند.
زن و مرد عراقی شیعه با دیدن اسرا به شیوه مردم عرب گریه و شیون میکردند. بچهها بهمحض رسیدن به كربلا و مسیر بینالحرمین كفشهای خود را از پای در آورده و بندهایش را بههم گره زدند و دور گردنشان آویز كردند و از بینالحرمین تا حرم اباعبداللهالحسین سینهخیز باحالتی كه اشك امانشان نمیداد بهطرف حرم و ضریح شش گوشه امام حسین (علیهالسلام)کردند.
افسران و سربازان عراقی با دیدن چنین صحنهای فریاد میزدند: شی تسون یالله انهضوا (چه كار میکنید بلند شوید)
سربازان با کابلها و گرزهای چوبی كه در دست داشتند بر سر و كمر بچهها میزدند تا از جای خود برخیزند اما آنان راه رفتن و وارد شدن به ضریح و حرم را بیادبی میدانستند؛و از طرفی میخواستند به بعثیها بفهمانند اینجا جای مقدسی است و محل شهادت عزیز زهرا و یاران باوفای اوست و باید طریقه و آداب زیارت را رعایت کنند.
بچهها وارد حرم شدند و دستهایشان را در شبكه و قفلهای ضریح گره زدند یكی از بچهها شروع به نوحهسرایی و مداحی كرد.
او میخواند و بچه هال دست از پا نشناخته چنان گریه میکردند كه گویی در این دنیا نبودند. نزدیك به 20 دقیقه بچهها زیارت كردند به گونهای بچهها به ضریح چسبیده بودند كه سربازان بعثی با ضرب كابل و گرز آنان را از سرور و مولایشان جدا كردند.
باخبر شدن از پذیرش قطعنامه 598
از طریق سفره حضرت عباس بود كه متوجه پذیرش قطعنامه 598 شدیم. اسرا با شنیدن خبر پذیرش قطعنامه سخت در خود فرو رفته و اندوهگین و غمگین شدند.
اما بیش از همه این جمله امام كه من این جام زهرآلود را برای رضای خدا مینوشم بچهها را در غم و اندوه فراوان فرومیبرد كه آیا چه شده كه امام از آن به جام زهر تعبیر کرده است.
در دلمان هزاران فکربود كه چه شده كه امام اینچنین صحبت کردهاند. بعد از آن سخت پیگیر خبرها بودیم تا بفهمیم تكلیف اسرا چه خواهد شد.
به یاد دارم که موقع پخش مستقیم جلسات شورای امنیت ملی وقتی موضوع تکلیف اسرا پیش کشیده میشد جلسه به هم میخورد و صحبتها بهکلی قطع میشد 2 سال بعد در تاریخ 26/5/1369 طی نامههای ریاست جمهوری و حمله صدام به کویت و به هم خوردن روابط آمریكا و صدام، صدام قبول کرد تا تمام خواستههای ایران را بپذیرد بنابراین اولین کاروان اسرا آزاد شدند.
لحظه خروج از اردوگاه و آزادی از اسارت
بالاخره لحظات روز آزادی فرارسید. 30/5/1369 بود كه نیروهای صلیب سرخ از صبح تا بعدازظهر در اردوگاه مشغول صادر كردن كارت آزادی برای اسرا بودند. بچهها شب قبل از آزادی بودند از شوق نخوابیدند و مشغول دادن آدرس و یادگاری به یكدیگر و اشك شوق میریختند.
سربازان و افسران عراقی دم درب اردوگاه به صف ایستاده بودند و یکییکی از بچهها عذرخواهی میکردند و میگفتند: لطفاً ما را حلال كنید اگر شکنجهای بود دستور از بالا بود و ما تقصیری نداشتیم و…
ما نیز در جواب میگفتیم: بالاخره قیامتی هست. آن روز حسابکتابی باهم خواهیم داشت.
با اتوبوس تا مرز ایران و عراق رفتیم و آنجا مراسم تعویض اسرا صورت میگرفت. دو طرف مرز احاطه شده بود مرز ایران از پاسداران و مرز عراق از بعثیهاو هر لحظه ممكن بود در گیری صورت گیرد.
موقع عبور ازمرز سربازان عراقییك قرآن به اسرا هدیه میدادند.
لحظه ورود به خاک ایران
بالاخره پس از چندین سال اسارت به خاک ایران بازگشتیم لحظه ورود بچهها خود را روی خاک ایران انداخته و سجده شکر به جا آوردند. شوری عجیب درون بچهها را گرفته بود که نمیدانستند گریه کنند یا بخندند.
نکته قابلتوجه این بود که اسرای ایرانی به خاطر بازگشتشان به میهن آنقدر خوشحال بودند که این شعف قابل وصف نیست اما اسرای عراقی هرگز دلشان نمیخواست به عراق بازگردند و تازه میگفتند: ما نمیخواهیم بیاییم میخواهیم همین جا بمانیم و ایران زندگی كنیم.
آنقدر به آنها خوش گذشته بود که دلشان نمیخواست بروند و بچههای ما چه شکنجهها و آزارهایی که طی سالهای اسارت ندیده بودند که موقع شنیدن خبر آزادی دوست داشتند دو بال داشته باشند و تا ایران پرواز کنند.
پس از روبوسی با بچهها سوار بر ماشین به شهر باختران (کرمانشاه) رفتیم.
مردم آنجا با انواع و اقسام غذاها از بچهها پذیرایی کردند اما طی آن چند سال روده و معده بچهها خیلی کوچک شده بود بهطوری که نمیتوانستند غذا بخورند و فقط سفره را نگاه میکردند و بیشتر غذا دستنخورده ماند بعد از آن سوار هواپیما راهی تهران شدیم.
ورود به اصفهان – دیدار مادر و خانواده
پس از خارج شدن از قرنطینه در تاریخ 4/6/69 با هواپیما از فرودگاه تهران به اصفهان آمدیم. دو – سه نفر از بچههای دهاقان از جمله آیتالله آقابابائیان و حاج عبدالحسین احمدیان و… به استقبالمان آْمدند و پس از در آغوش گرفتن یكدیگر و ریختن اشك شوق به سمت دهاقان حركت كردیم.
در بین راه شهرضا -دهاقان بودیم كه ماشینی كه مادرم در آن بود به ما رسید و ماشین ایستاد بعد از 8 سال مادر و خواهر و برادرانم را در آغوش گرفتم.
مادرم بلند بلند گریه و نوازشم میکرد اما در آن جمع خبری از پدر زحمتكش و دلسوز من بود جویایش شدم تا متوجه شدم 2 سال پیش از آزادیام فوت شده بودند. البته بنده دو سال قبل از آزادی خواب دیدم كه پدرم فوت شده و همه سیاه پوشند.
مادرم تعریف میکرد پدرت همیشه وقتی به او میگفتند شما بیمارید و حالتان خوب نیست در جواب میگفت: دوای من در عراق است.
بعد از آن سوار ماشین شدیم و به شهر دهاقان رسیدیم. بهمحض ورود مردم استقبال عجیبی كردند و تاج گل بر گردن ما انداختند و ما را سوار بر دوشهایشان تا میدان شهر آوردند. بعد از آن 20 دقیقه برای همشهریان خود سخنرانی كرده و از زحمات و استقبال پر شورشان تشكر كردم.
روبرو شدن با مردم ایران پس از 8 سال
از آنجایی که همراه دیگر اسرا در اردوگاه یک جمهوری اسلامی کوچک داشتیم فکر میکردیم جو ایران نیز بهمانند ما این چند سال رشد کرده و از ایران برای خودمان یك مدینه فاضله درست كرده بودیم فارغ از اینکه وقتی برگشتیم همه یکباره یکه خوردیم.
به یاد دارم تا موقع رسیدن به ایران تمرین میکردیم که چطور صحبت کنیم مسخرهمان نکنند و…
ولی وقتی به ایران رسیدیم اوضاع را مشاهده کردیم متوجه شدیم چقدر در آن جامعه کوچک رشد و پیشرفت کرده بودیم.