پیش خودم گفتم که بهتر است به بهشت زهرا(س) بروم و سر قبر شهدایمان به ویژه شهدای گمنام مویه کنم تا بلکه قدری آرامش بگیرم. نمیدانم چقدر گذشت که خبر درگذشت هادی نوروزی، کاپیتان تیم فوتبال پرسپولیس توسط خبرنگار آسپرس به من رسید. میدانستم که شوخی نمیکند؛ لااقل در این باره شوخی نمیکند. صدایش میلرزید و من هم مات و مبهوت مانده بودم که چه بگویم.
صحنههایی از شادی بعد از گل هادی که انگشتان دو دستش را به علامت قلب روی سمت راست سینهاش میگذاشت تا گلش را همراه با تمامی عشقش به هوادارن تقدیم کند، جلوی چشمم رژه میرفت. تصویر دو فرزند عزیزش به یکباره در نظرم آمد و قلبم فرو ریخت، اما مهمتر از همهخودش بود! آخر هنوز سی سال داشت! کو تا بازنشسته شود از بازی؟ قرار بود مربی شود، قرار بود همیشه کنار پرسپولیس بماند.
اصلا همین دیشب بود که با هوادارن صحبت میکرد و قول میداد بعد از دربی آینده، خوشحالی زیبایی را تقدیم آنها کند. با خودم گفت: «کجا رفتی مرد؟ چرا اینقدر زود؟ هنوز کو تا دربی بیمعرفت؟ چگونه طرفدارانت که نه، همه فوتبالدوستان خاطره تو، اخلاق خوشت و تلاشهایت را فراموش کنند. نکند تو هم خسته شده بودی از نامهربانیها به پرسپولیس؟ اما مگر سفر علاجش بود؟»
اینگونه بود حال دلم که صدای نواختن یک هنرمند دورهگرد مرا قدری از خودم بیرون کشید. از پنجره آپارتمان به بیرون نگاه کردم. نوازندهای دورهگرد داشت غمناکترین موسیقی را با ویلن خودش مینواخت. نگاهش کردم: او؟ این وقت؟ این نوای تلخ؟
رفتم داخل محوطه و آرام به او گفت: «تو چرا اینقدر تلخ میزنی؟» همانطور که مینواخت، آرام به من گفت: «دلی دیرم چو مرغ پا شکسته؛ چو کشتی بر لب دریا نشسته/ تو گویی طاهرا چون تار بنواز؛ صدا چون میدهد تار گسسته؟!»
این را گفت و رفت. رفت و نگاهم به راهش خیره ماند… و بازهم به یاد خندههای شیرین و چهره مردانه هادی نوروزی افتادم.
این بار دیگر طاقت نیاوردم. هموراه به احترام حرفهام سعی کردم رنگ هیچ تیمی را به رنگ زیبای پرچم کشورم ترجیح ندهم. الان هم همینطورم، اما مگر هادی فقط برای پرسپولیس بود؟ او یک ایرانی با غیرت و تلاشگر بود، یک بازیکن که با پیراهن تیم ملی هم بازی کرده بود.
پای رایانهام آمدم تا با قلبی اندهگین وظیفهام را درباره اطلاعرسانی پیرامون این واقعه دردناک انجام دهم که با خودم زمزمه کردم: «صدا چون میدهد تار گسسته؟!»
انتهای پیام/خ